شور میکنم فنجان چای عصرانه ام را با اشک...
من و اشک های شانزده سالگی ، بچه ایم هنوز...
برای این بزرگهایی که در کنارشان ،
روز ها را در دفتر خاطراتم ثبت میکنم .
حالم را شاید این حافظ نامه ی خاک گرفته بفهمد ...
تفعل میزنم ، نه با آرزوهای هم سالانم ...
و نه در امید بدست آوردن آغوشی مردانه...
تنها برای دلم و همه ی بچگی های بزرگانه ام .
اما....
پارادوکس عجیبی ست میان حال من و این خطوط موازی دیوان .
دهانم کف کرده از این واژه های قورت داده شده...
معتادم به همین لحظه های تنهایی ...
که خدا هم طعم شور اشک هایم را پس میزند .
هوای من ، هوای فریاد است...
هوای لحظه های تنگ 16 سالگی را به ارتعاش کدام گوش شنوا برسانم ؟
آی... اونی که اون بالا نشستی...
پیوند میزنم گوش هایم را...
خریداری ؟؟؟!!!!
پ.ن : هوای اون بالا خوبه ؟؟
پ.ن : نمکزار سیاه چشمام هوای نگاه تو رو داره...
پ.ن : خدای درهای باز، خدای درهای بسته ... مرا از این آستانه بگذران